89/3/27
1:44 ع
بند پوتین ، من و اصغر :
برای آمادگی هر چه بیشتر رزمنده ها ، « رزم شب » از برنامه های ثابت روزگار جبهه بود . مخصوصاً در دوره های آموزشی ، در یکی از همین دوره ها یک روز وقتی من و اصغر از کنار چادر مربی ها رد می شدیم ، دست گیرمان شد که امشب برنامه رزم شب برپا ست . ما هم سریع آمدیم و به بچه ها خبر دادیم که آماده باشند . آن شب همه بچه ها با لباس نظامی و پوتین های بسته خوابیدند . حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود ، که من و اصغر بیدار شدیم و بند پوتین بچه ها را دو تا دو تا و سه تا سه تا به هم بستیم و دوباره خوابیدیم . ساعتی نگذشت که با انفجار یک نارنجک در جلوی در سالن ، چند نفری ریختند داخل سالن و گفتند : « همه سریع بیرون به خط بایستند . » بچه ها می خواستند بروند بیرون ، ولی خواب و بیدار ، گیج شده بودند که چه شده است . و مثل مرغ پا بسته ، دست و پا می زدند . ولی من و اصغر سریع پریدیم بیرون و پشت سر هم با فریاد الله اکبر از جلو نظام ایستادیم . چند دقیقه بعد که بچه ها هم داشتند کم کم گره های کور بندها را باز می کردند و می آمدند بیرون ، یکی از مربیها به طرف ما آمد . پیش خودمان فکر کردیم ، حتماً می خواهد تشویق مان کند . به ما که رسید با صدای بلند گفت : « سینه خیز بروید پشت سالن و برگردید . » ما تعجب کردیم و گفتیم : « ما که از همه منظم تر بودیم و زودتر بیرون آمدیم » . اما گفت : « چه طور همه پاهایشان بسته بوده ولی شما . . . » فهمیدیم دستمان رو شده است و آن شب آن قدر سینه خیز رفتیم که آستینهای پیراهنمان پاره پاره شد .
غذای اشتباهی :
گروه گروه شده بودیم تا در چند قسمت از منطقه برای انجام عملیات ویژه ای حرکت کنیم . به هر گروه گرای خاصی داده بودند و گفته بودند غذایتان را در آنجا پیدا می کنید و می خورید وگرنه تا فردا باید گرسنه بمانید ما هم پس از چند ساعت راهپیمایی به محلی که باید غذا را پیدا می کردیم نزدیک می شدیم و دنبال گرای خاص گروهمان می گشتیم که پای یکی از بچه ها به یک کیسه پلاستیکی گیر کرد . که رویش یک تکه سنگ بود . سنگ را برداشتیم دیدیم غذا ست . ولی ما هنوز به گرای گروهمان نرسیده بودیم . بچه ها که دیگر حوصله شان از پیدا کردن گرا سر رفته بود ، فکر کردند اشتباه شده و همان غذا را برداشتند و یک شکم سیر خوردند . فردای آن روز از حرفهای فرمانده فهمیدیم که ما غذای یک گروه دیگر را خورده بودیم و به خاطر تنبلی ما یک گروه کلی معطل شده بودند تا غذا را پیدا کنند و آخر هم گرسنه مانده بودند .
از کش کمر تا نارنجک بی عمل :
معمولاً رزمنده ها ، نارنجک ها را با کش یا طناب به کمرشان می بستند . ظهر بود و داخل سنگر همه خوابیده بودند . یکی از بچه ها که خیلی آرام و بی سر و صدا بود ، چند تایی از این نارنجک ها را به کمرش بسته بود و داشت داخل سنگر راه می رفت . ناگهان یکی از نارنجکها از کمرش در رفت و ضامن آن به کش کمرش گیر کرد و درآمد و نارنجک بی ضامن روی زمین سنگر افتاد . او هم از آنجایی که هم تازه کار بود و هم همیشه خونسرد رفتار می کرد ؛ به آرامی شروع کرد به بیدار کردن بچه ها و می گفت : بچه ها بیدار شید ، ضامن این نارنجک در رفته ، الان منفجر میشه ها، پاشید برید بیرون سنگر . » اول بچه ها محلش نگذاشتند ولی کمی بعد که متوجه موضوع شدند ، همه از خواب پریدند . یکی از بچه ها دوید و نارنجک را برداشت و از پنجره سنگر پرت کرد بیرون . ولی نارنجک به لبه ی پنجره خورد و از پنجره سنگر روبرو رفت داخل . چند ثانیه بعد همهمه ای در سنگر روبرو به پا شد و آنها هم نارنجک را دوباره به سنگر ما پرت کردند . این بار یکی دیگر از بچه ها پرید و نارنجک را برداشت تا یک جای دیگر بیاندازد ، ولی تا دستش را بلند کرد، یکی دستش را گرفت و پرسید : « ببینم این نارنجک چند دقیقه است که ضامنش کشیده شده ؟ » تازه یادمان آمد که پنج ، شش دقیقه ای می شود که ضا من نارنجک کشیده شده و شکر خدا نارنجک عمل نکرده است . وگرنه تا حالا باید روی هوا رفته بودیم .
پیام رسان